هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

هلیا دختر مهربون

همیارپلیس کوچولو

چندوقتیه بابایی وهلیا می رن باماشین بیرون وبرای مامانی خرید می کنن البببببببته هلیا خانم عقب می شینه کمربند ایمنی رومی بنده امروزمامان باباهلیارفتن خرید جیگرمامان این قدر که حرفای بابایی برات مهمه حتی وقتی خوابت میومد حاضر نشدی مامانی کمربندبازکنه ...
27 مرداد 1392

تولددوسالگی هلیاجونی

من24تیر1390ساعت9:30صبح دربیمارستان لاله تهران بدنیااومدم امروز روز تولد 2سالگی منه مامان جون وباباجون وعمه جون*مانی گل بامامان وباباش مهمونای امروزما بودن بهترین هدیه امروزم اومدن مانی به خونمون بود چون حسابی باهاش بازی کردم مامانی(باورم نمی شه پرنسس کوچولوی من 2سالش تموم  شده) اینم هدیه مامان جون وباباجون وعمه جون این هم برای اینکه همه قوانین تولد رو رایت کرده باشیم  کلاه بوقی گذاشتم                                               &nbs...
27 مرداد 1392

دست کو چو لو هلیاشکست

مامان و باباتصمیم گرفتن تعطیلات عیدفطرروبرن شمال پیش مامان جون وباباجون امااین قدر مامانی ناراحت که نمی دونه چطوری این خاطره بدرو برام بنویسه صبح روز 21مردادوقتی هلیاجونی داشت صبحانه می خورد یک دفعه تصمیم می گیره  بره تو حیاط وقتی داشت پایین می رفت پلهارو غلت زد رفت پایین مامان همین الان هم که داره این رومی نویسه گریش گرفته هلیا جونی جناق دست راستش شکست       بااون که خیلی دردراشتی نازنینم بازم دوست داشتی تو حیاط مورچه هارو بگیری وباهاش بازی کنی       بعضی وقت ها خودم هم شک می کردم که دستت شکسته     اجی الهام وداداش رضا البته بقول تو حاجی وداداجی مدام از...
27 مرداد 1392

پارک ارم

قبل از بدنیا اومدن گل مامان هروقت به پارک ارم می رفتیم باخودم می گفتم یه روزکوچولو خودم رو میارم این جا صورتش رو نقاشی می کنم بعد هم سوار باهاش سوار قو می شم  تاجایی که قبل از ماه رمضان هم چها شنبه هم یکشنبه پارک رفتیم هم نقاشی کردیم هم قوسوار شدیم     این قدر خوشحال بودم که با دختر گلم سوارقوشدم که مدام می خندیدیم جیغ می زدیم ومیله جلم رو تکون می دادیم انگار سوار رنجر بودی بعد که فیلمی که باباازمون کرفته بود دیدم همه ساکت سوار قوهاشون بودن من وهلیا داشتیم حسابی سروصدا می کردیم   ا ین هم عکس اقا پارسا به قول هلیا اقا پاداکه بامامان وباباش همراه مابودن ...
27 مرداد 1392

لغت نامه هلیا

هلیاجونی این روزا تقریباتمام کلمات رو می گه مامان وبابا وقتی باهات حرف می زنیم توتمام سعی خودت رو می کنی که کلمات رو درست بگی یه سری از کلمات که یادم میاد اولین اسمی که گفتی هامون دومین اسم ماننننننننییییییی سومی اقاپارسا اقاپادا وقتی نون وپنیر می خوای می گی ب له به پنیرمیگی پییر داداش دادا عمه ممه خودکار باباداد نون نون ا میر اییر شورت دوت بالش بایش گوشی گوشی الو الو پتو ابو دندون ددون ابرو ابلو صندلی صننی اقاپارسا اقاپادا راستی بدون اینکه بخوام شعر یادت بدم وقتی داشتی بازی می کردی مامان می خوند تاب تاب که تو یک دفعه گفتی ابازی وبعد خودت شروع بخوندن کردی ...
17 مرداد 1392

دختر چادری

وقتی مامانی می خواد نماز بخونه یه چادر ومهر هم برای فرشته کوچولوش میاره چادرروبرمیداری باچه علاقه ایی بدون کمک مامان سرمی کنن نمازکه تموم می شه نمی دونم چرابرات این قدرمهمه که چادرت رو دقیقا رو ی چادر مامان رو چوب لباسی اویزون کنم بعد با شادی میگی مال من    مامان مامان ...
8 مرداد 1392

سیزده فروردین1392

حدس می زدم هلیا جونی وقتی اب رو ببینه نشه جلو شو گرفت هلیا ازدیدن اون همه اب شادی می کرد همش می خواست ما رو دو بزنه بره تو اب ماهی هایی که صیاد ها گرفته بودن رو بهش نشون دادیم مدام مثل ماهی دهنش رو باز بسته می کرد می خندید ...
7 مرداد 1392

سفر هلیاجونی به نمایشگاه گل لاله

٢٠فروردین اخرین روز نمایشگاه گل لاله بود                                                                                          واقعاقشنگ بودن بعداز ازن جارفتیم چالوس خونه عموامجدوخاله مهناز اونابودن...
4 مرداد 1392